-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همی راند یک روز و یک شب سیاه رسیدند نزدیک سنگی سیاه
2 بتی بر سر سنگ دید از رخام به نزدیک او شد شه نیکنام
3 نبشته چنین یافت بر دست اوی که این پیکر کوش وارونه خوی
4 شه پیل دندان و سالار چین خداوند فرمان و تاج و نگین
5 یکی کامرانی که اندر جهان نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
6 نراند کس آن کاو بر انده ست نیز سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
7 برفت و به دستش همه باد ماند خراب آمد و گیتی آباد ماند
8 گر آگاه گردید از کار من ز فرمان و نیرو و کردار من
9 ز رای و ز مردی و گنج و سپاه ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
10 نباید که بندد دل اندر جهان که نوش آشکار و شرنگ از نهان
11 سه پانصد به گیتی بماندم درون همه شهریاران به تیغم زبون
12 شکسته به دستم همی شد درست ز خاک پی اسب من زر برست
13 ز سندان گذر کرد زوبین من چنین آمدی باد نوشین من
14 کنونم فروریخت اندامها چنین بود خواهد سرانجامها
15 سکندر فرو ریخت از دیده آب همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
16 اگر صد بمانیم وگر صد هزار همین بود خواهد سرانجام کار
17 مرا کاشک زین دانشی راستان کسی کردی آگاه از این داستان
18 بدانستمی کار و کردار کوش که از سنگ دیدیم دیدار کوش
19 پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت شب و روز یک ماه دیگر برفت