1 دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند جان رفت و یار گم شده بر جای جان بماند
2 از ناخن ار چه سینه کنم، کی برون شود؟ خاری که در دورنه جانم نهان بماند
3 دنبال یار رفت روان کرد آب چشم آن رفته باز نامد و اشکم روان بماند
4 مرهم نکرد ریش مرا پند دوستان واندر دلم جراحت گفتارشان بماند
5 ای دیده، ماجرای دل خون شده کنون با دوستان بگوی که مرا زبان بماند
6 یک چند هر چه هست بود مست می پرست دست صلاح در ته رطل گران بماند
7 گفتم کنم به توبه سبک دستیی، ولی عمری گذشت و این دل من هم چنان بماند
8 ما را وداع کرد دل و عقل هر چه بود الا سر نیاز بر آن آستان بماند
9 می خواست دوش عذر جفاهای او خیال صد تیر آه نیم کش اندر کمان بماند
10 خسرو ز آه گرم بر آتش نهاد نعل بر هر زمین که از سم اسپش نشان بماند