- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نویسنده را نامه فرمود و گفت که با نیکمردان هنر باد جفت
2 بدین نامه، شاها تو رامش پذیر که بر ما دگر گشت گردون پیر
3 فگنده همه دشت پر دشمن است لب ژرف دریا سر بی تن است
4 یکی حمله آورد سالارِ کوش که از نامداران رمانید هوش
5 بزد خشت سوزنده بر جوشنم از آن بد نگهداشت یزدان تنم
6 سرش زخم کردم به یک زخم گرز رمید از سپهدار یکباره برز
7 ز دیهیم چون روی برگاشت بخت سپاهش چو ریزنده برگ درخت
8 ز پشت تگاور همی ریختند نبودند صد تن که بگریختند
9 همه کشته گشتند در کارزار دگر خسته و بسته بیچاره زار
10 سپه یافت چندان فزونی و ساز که هرکس شد از خواسته بی نیاز
11 از این مایه ور گنج و بار و بنه چو سالار پرمایه شد یک تنه
12 یکی بهره از هرچه در خورد شاه فرستادم اینک بدان بارگاه
13 ز دریا من آهنگ کردم به چین ببینم که چون است چندان زمین
14 یکی بر گرایم یلان را به جنگ ببینم که پیشم که دارد درنگ