رفت عهد شباب و، دندان ریخت از واعظ قزوینی غزل 108

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

رفت عهد شباب و، دندان ریخت

1 رفت عهد شباب و، دندان ریخت رگ ابری گذشت و، باران ریخت

2 شد جوانی، نماند در سر شور رعشه پیری این نمکدان ریخت

3 تنگدل چند از غم رفتن؟ برگ خود گل بروی خندان ریخت

4 سست شد پا، ز سیل رفتن عمر کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت

5 روزگارم، به نازکی پرورد چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت

6 بود مانند گریه شادی در جوانی چو عقد دندان ریخت

7 جز گل خاریم، نشد حاصل ز آبرویی که پیش دونان ریخت

8 شعر نتوان بهر جمادی خواند گوهر خود بخاک نتوان ریخت

9 کلک واعظ نریخت لعل خوشاب خون دل بود، کو ز مژگان ریخت

عکس نوشته
کامنت
comment