- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پراندیشه بود و همی سال چند بدان کز فریدونش آید گزند
2 چو بگذشت بر وی بسی سالیان سپاهی نیامد از ایرانیان
3 شد ایمن ز کار فریدون و رزم به بگماز و آرام پرداخت و بزم
4 بزرگان که بودند از لشکرش ز هر جای گرد آمده بر درش
5 بفرمود تا بازگشتند نیز درم داد و اسبان و هر گونه چیز
6 خود و سرکشانش به گوی و شکار همی راند شادان چنان روزگار
7 به نزد فریدون بسیار دان سواری فرستاد وی کاردان
8 یکی نامه با پوزش و کهتری فرستاد بی جنگ و بی داوری
9 فرستاده را گفت بر نیک و بد نهانی گر آگاه گردی سزد
10 ببین تا چه سر دارد آن شاه زوش به در، مرد چند است پولادپوش
11 بشد مرد چون باد و آمد چو دود بگفت آنچه پرسید و پاسخ شنود
12 بدو گفت از امروز تا سالیان تو را از فریدون نیاید زیان
13 ندارد سرِ کین و پرخاش و رزم نشسته ست با نامداران به بزم
14 تو گویی که ماه است تاج از برش ستاده ست رویین به گرد اندرش
15 ز بازار و لشکر بپرسیدم این فریدون ندارد سر رزم و کین
16 دل کوش از این آگهی گشت شاد فرستاده را چیز بسیار داد
17 بفرمود تا پس دبیران شاه به زندان بکشتندشان بیگناه
18 از ایشان به شادی و خوردن نشست سر از گنج وز ایمنی گشته مست
19 چنان گشت گردنکش و تیره خوی که جز خون و کشتن نکرد آرزوی
20 همه بستدی هرچه بودیش رای زن و کودک خوب و هم بادپای
21 بدان خوی وارون خود باز شد بدان کار و کردار خود باز شد
22 نه بخشایش آورد بر کس نه مهر دگرگونه تر شد به آیین و چهر