-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
2 درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است میتواند شد شکست من، شکست لشکری
3 کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟ همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
4 بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
5 خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
6 غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
7 غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
8 درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!