- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فرستاد و مرکوش را پیش خواند ببوسید و نزدیک خویشش نشاند
2 بدو گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از خویش و پیوند من
3 تو آن کردی امروز با دشمنم که خشنود گشت از تو جان و تنم
4 ببخشید چندانش از خواسته که شد کار کوش از سر آراسته
5 بسی اسب بخشید و تیغ و سپر کلاه و قبا و کیانی کمر
6 چنین گفت با مردمان آتبین که امشب دژم بود سالار چین
7 هم امشب سوی بیشه باید کشید به بیشه ز دشمن شدن ناپدید
8 نباید که فردا چو جنگ آورند همه نام ما زیر ننگ آورند
9 بدو کوش گفتا جز این است رای که از ما چو پردخته بینند جای
10 شود خیره دشمن بیاید ز پی نه لشکر بماند نه سالار کی
11 اگر شاه لشکر سپارد به من گزیده سواران این انجمن
12 برایشان من امشب شبیخون کنم ز دشمن در و دشت پر خون کنم
13 که دشمن همه خفته باشند پاک ندارد کس از ما به دل ترس و باک
14 ز گفتار او آتبین خیره ماند بسی آفرین بر تن کوش خواند