بگفتش از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 102

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بگفتش که این زخم‌ها مردنی

1 بگفتش که این زخم‌ها مردنی نباشد بگفتا شنو ای دنی

2 زنم بر تهیگاهت این بار تیغ بدرم جگرگاه تو بی‌دریغ

3 همه رودهایت بریزم در آب کشم این زمانت به درد و عذاب

4 مگر بشنوی پندهایم روان ازین بحر بیرون روی در زمان

5 که نزدیک ساحل رسیدیم ما ز تو ضرب مردی بدیدیم ما

6 کنی ابن عمم ز زندان خلاص برون آورش همچو زر از رصاص

7 ره خویش گیریم و گردیم باز همه کینها در نوردیم باز

8 به شرطی که دیگر به فغفور چین نداری سرمایه دشواره کین

9 ببستند عهد و گرفتند راه ابر کتف او بود آن رزمخواه

10 به ساحل ره خویش بگرفت پیش همی شد نهنکال آن زشت کیش

11 مر آن لشکر زابلی سر به سر همی در عقب رفتن آهسته‌تر

12 به خشکی چو آمد نهنکال دیو بگفتش که ای سام پر مکر و ریو

13 رساندی به مکرم درین جایگاه ابا لشکر و رایت و دستگاه

14 به دامت گرفتارم ای نامور فرود آی از گردنم ای پسر

15 به همراه باشیم هر دو به هم رویم اندرین کوه بی درد و غم

16 گشایم ز بند ابن عمت روان بیارم به پیش تو ای پهلوان

17 ازین جای برخیز و رو تا به چین در آن جای فغفور شه را ببین

18 بگوی از من او را که ای شهریار ز ما جمله بدها تو معذور دار

19 ولی مر خرابی که کردم ز پیش بدان ای شهنشاه فرخنده کیش

20 بدم عاشق دختت ای شهریار که کردم ستیزه در آن روزگار

21 کنون این دلاور که پیدا شدست ز عشق پری‌دخت شیدا شدست

22 چگویم شها تا به شمشیر کین چه کرد این دلاور به دریای چین

23 نیارم بیان کردن احوال او همان مردی و زخم کوپال او

24 ز دیوان من کشت پنجه هزار به زخم دم تیغ زهر آب‌دار

25 بسی غرقه گشتند در بحر آب بخورندشان ماهیان در شتاب

26 طعم کندم ای شاه از دخترت از آن سرو دلجوی مه پیکرت

27 همی گوی می‌باش آنجا به چین شب و روز دیدار دلدار بین

28 که قطع نظر کرده‌ام زان پری تو باید کزان ماه‌رخ برخوری

29 همی گفت و جانش خبردار نه ورا غیر آزار خود کار نه

30 که باشد در روز هیجا و کین کشم سام را آورم رو به چین

31 بیارم پری دخت مه روی را نگار سمن بوی دلجوی را

32 جهان بگذرانیم با روی او شب تیره سازیم با موی او

33 ندانست سام آن زمان مکر وی فرود آمد از دوش آن زشت پی

34 به همراه هم راه رفتند زود نهنکال در فکر اندوه بود

35 که چون مکر سازد ابا سام گرد ز دستش برد جان بدان دستبرد

36 درین گفتگو کشتی آمد پدید همه لشکری سر به سر در رسید

37 ز کشتی برون آمدند آن زمان نهادند سر در پی پهلوان

38 مر آن هر دو عادی به همراه هم ز عشق پری‌دخت گشته دژم

39 بدانست سام از ره صادقی که دارد شریکی در آن عاشقی

40 به دل گفت اگر نکشمش خوار و زار درین دور گردون نگیرم قرار

41 ببین اینچنین دیو وارون زشت که گشتست عاشق به حور بهشت

42 سه روز و سه شب راه رفتند باز رسیدند در پای کوه دراز

43 فرود آمدند آن زمان لشکری در آن پای کهسار بی‌داوری

44 چو شب آهن روز را آب داد به الماس شب روز را تاب داد

45 بجنبید در پای کوه آن سپاه گرفتند بالای کهسار راه

46 همی رفت سام و نهنکال دیو سری پر ز جوش و دلی پر غریو

47 به بالای آن کوهسار آمدند وز آنجا به یک مرغزار آمدند

48 فرود آمدند آن زمان سر به سر نهنکال دیو و یل نامور

49 بفرمود بزمی نهنکال زود که باشد در آن بزم رود و سرود

50 رسیدند در لحظه رامشگران بر آراسته ساز از هر کران

51 ز چنگ و نی و ناله ارغنون صدا رفت تا گنبد نیلگون

52 به خود راست کرده نهنکال باز که چون مست گردد یل سرفراز

53 به مستی کشد مرد را در زمان ره شهر فغفور گیرد روان

54 بگیرد مر اورا کشد زیر بند بیارد پری‌دخت را بی گزند

55 چو سه دور از باده اندر گذشت نهنکال گفتش به دیوی که نشت

56 که قلوش که مانده به بند گران گشایندش از بند آن پهلوان

57 بیارید او را به نزدیک ما که افروزد این جان تاریک ما

58 روان رفت دیو و مر او را ز بند برون کرد و کردش بسی ارجمند

59 بیاورد او را به نزدیک سام به پا خاست سام و بدو داد جام

60 نشاندش ز پا آن گو نامدار بگفت این همه باشد از روزگار

61 به زابل زبان گفت با سام یل که این بزم راه هست آخر جدل

62 درین بزم کم خور می و هوش دار همه ساز جنگت در آغوش دار

63 رقیب تو باشد مرین دیو نر تو با آن خوری باده‌ ای نامور

64 مبادا بلائی درآید به پیش که پیچی در آن دم به احوال خویش

65 مبادا که از ما بود پر ز بیم زند این زمان طبل زیر گلیم

66 تو خود هیچ دانی چه کردیم ما در آن روی دریا بدین دیوها

67 مخور می دگر این زمان خوش بخواب که ما پاسبانیم و سر پر شتاب

68 بخوابید از مکر سام آن زمان که یعنی که مستم بختم روان

69 چو قلواد و قلوش ستاده به پیش همه واقف آن گو پاک کیش

70 نهنکال در مکر و تلبیس بود به حیله به کردار ابلیس بود

71 دلیران زابل همه در قطار ستاده بر پهلو نامدار

72 هزار و صد شصت دیو دمان بفرمود بدستان که از ناگهان

73 که تا اندر آنجا کمین آورند همه روی خود را به چین آورند

74 از آن حال بد سام یل بی‌خبر بخوابیده بد آن گو نامور

75 چو نصفی ز تیره شب اندر گذشت همی گفت قلواد یک سرگذشت

76 که برخاست شور و فغان و غریو بجستش ز جا خود نهنکال دیو

77 چو غوغا شنید آن زمان سام یل ز جا اندر آمد چو تیر اجل

78 بزد دست و بربود گرز گران بگفت این بود کار تیره روان

79 هر آن کو به دیوان کند اعتقاد بود باد در دستش ای بدنژاد

80 بگفت و برآورد پس گرز کار بزد بر سر دیو بی‌اعتبار

81 که یک شاخ آن دیو در هم شکست یکی آه از جان شومش بجست

82 بزد نعره سام نریمان روان به قلواد و قلوش هم اندر زمان

83 که بیدار باشید و هشیار بید ز دیوان تن خود نگهدار بید

84 یکی نعره زد از غضب سام گرد که هوش از سر نره دیوان ببرد

85 پس آن لشکر و آن دو زابل‌نژاد به دیوان فتادند چون گردباد

86 ز غیرت رخان را برافروختند دو دستی همه گرز می‌کوفتند

87 طراقا طراق عمود گران همی شد برین نیلگون آسمان

88 شد از تیر سوراخها سینها نمی‌ماند در سینها کینها

89 چو تیر از ره راستی می‌شتافت چو با راستی بود مو می‌شکافت

90 کمند از کمین‌گه گلو می‌گرفت همه را حلق عدو می‌گرفت

91 یکی شور و افغان پدیدار شد نهیبش سوی چرخ دوار شد

92 یکی گفت گیر و یکی گفت دار یکی گشته کشته یکی بی‌قرار

93 دلیران زابل چو شیران مست به دیوان فتادند کردند پست

94 یکی نعره زد سام گرد از یلی برآورد تیغ از ره پردلی

95 حواله به فرق نهنکال کرد یکی زور بر هر دو چنگال کرد

96 چو دیو دلیر آنچنان تیغ دید تو گفتی به گرد اندرون میغ دید

97 سپر بر سر آورد تا رد کند جهان‌پهلوان سام آن پر خرد

98 بزد تیغ در لحظه بر پای دیو برآورد فریاد و شور و غریو

99 بینداخت یک پای او را زتن به یک پا باستاد در انجمن

100 نیاورد پای کم آن دیوبند نه یک ذره تندی او گشت کند

101 چو سام آنچنان دید مر حال را برآورد در لحظه کوپال را

102 سپر بر سر آورد دیو دلیر بزد بر سپر در دم آن نره شیر

103 که بیهوش گردید آن دیو نر در آن بیهشی پهلو نامور

104 برو جست و در دم یل نیوزاد فرو بست دست چنان دیو زاد

105 چو با هوش آمد نهنکال دیو برآورد زور و فغان و غریو

106 که تا بند را پاره سازد روان بزد گرز دیگر برو پهلوان

107 سه جای سرش را به نیرو شکست طلب کرد زنجیرها چیره دست

108 ببستش همان دم به مانند سنگ به گردن فکندش سبک پالهنگ

109 چو دیوان بدیدند سالار خویش به زنجیر بر بسته و گشته ریش

110 نکردند جنگ اندر آن دمدمه هزیمت برفتند بی زمزمه

111 دلیران زابل به دنبالشان ببردند اسباب و پرتابشان

112 از آن جایگه جمله گشتند باز رسیدند بر پهلو سرفراز

113 جهان پهلوان چون چنان حال دید به زنجیر بسته نهنکال دید

114 بغلطید بر خاک آن نامدار به پیش جهان آفرین کردگار

115 ستایش همی کرد و خون می‌گریست چگویم در آن لحظه چون می‌گریست

116 که ای داور آسمان و زمین تو کردی مرا بهره‌مند این چنین

117 که همچون نهنکال دیوی به زور ببستم در اینجا به افغان و شور

118 همه از تو می‌دانم ای دادگر جهانگیری و فر و زور و هنر

119 سر از خاک برداشت چون پهلوان به قلواد و قلوش بگفتا روان

120 که جمع آورید مال و اسبابشان همان خیمه ساز و پرتابشان

121 که تا بازگردیم ازین جایگاه ز شادی به درگاه فغفور شاه

122 وز آنجا خرامم به ایران زمین که ماندیم در شهر ماچین و چین

123 ببینیم روی منوچهر باز کشیم از کف سرکشان جام ناز

124 برفتند قلواد و قلوش دلیر به جمع آوریدند مال کثیر

125 ز تیر و کمان و ز بر گستوان همه جمع کردند پیر و جوان

126 چهل کشتی از مال پر بار کرد در آن چند روز آنچنان کار کرد

127 نهنکال را و چهل دیو نر که بگرفته بودند بدان جنگ در

128 به کشتی درآورد آن نامدار ببسته به زنجیرها استوار

129 سرنگ و فغانی ز لشکر بخاست که دریا ز افغان ایشان بکاست

130 بشد سوی چین سام نیرم‌نژاد به آئین و ترتیب آن مال شاد

131 شراب عقیقی طلب کرد زود که چند گاه از شر آن رسته بود

132 یکی جام پر کرد قلوش روان بدادش به سام جهان‌پهلوان

133 چو بر دست بگرفت آزاده مرد به یاد پری‌دخت مه پاره خورد

134 بنوشید آهی ز دل برکشید فغان آن دم از دست و دل برکشید

135 که آیا پری‌دخت ماهم کجاست ندانم کجا او و راهم کجاست

136 همی گفت و می‌خورد جام شراب ز هجران دلبر پر از پیچ و تاب

137 ندانم که ما را فراموش کرد و یا جرعه باده‌ای نوش کرد

138 دریغا که بی لعل نوشین یار بگشتیم در هجر او هر دیار

139 دریغا ز جانان ندارم خبر که تا چند مانم درین بحر و بر

140 روم تا ببینم رخ آن پری که تا چند باشم ز دلبر بری

141 شب آمد سبک لنگر انداختند در آن روی دریا مکان ساختند

142 کشیدند خوان پیش آن نامدار همه خوردنی‌ها به رنگ و نگار

143 برنج مزعفر سرافشان به قند نهادند پیش یل هوشمند

144 چنین گفت آن لحظه سام دلیر به قلواد زابل چو غرنده شیر

145 ببر خوردنی بندیان را روان به پیش نهنکال دیو دمان

146 نباشد روا از مروت مرام که ما سیر باشیم از هر طعام

147 مر ایشان همه گرسنه زیر بند ز ما دیده چندان بلا و گزند

148 پس آنگه ببردند از هر طعام بر بندیان خاصه از پیش سام

149 چو روز دگر سر برآورد هور از آن آب دریا به افغان و شور

150 علمهای زرین برافراشتند همی خویش در لحظه برداشتند

151 براندند کشتی همی روز چند به ساحل رسیدند خوش بیدرنگ

عکس نوشته
کامنت
comment