1 گفت این معکوس میگویی بدان شور و شر از طمع آید سوی جان
2 از قناعت هیچ کس بیجان نشد از حریصی هیچ کس سلطان نشد
3 نان ز خوکان و سگان نبود دریغ کسپ مردم نیست این باران و میغ
4 آنچنان که عاشقی بر زرق زار هست عاشق رزق هم بر رزقخوار
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 شکنی شیشه مردم گرو از من گیری همه شب عهد کنی روز شکستن گیری
2 شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
1 تو چه دانی که ما چه مرغانیم هر نفس زیر لب چه می خوانیم
2 چون به دست آورد کسی ما را ما گهی گنج گاه ویرانیم
1 من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
2 مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به