-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت فرعونش چرا تو ای کلیم خلق را کشتی و افکندی تو بیم
2 در هزیمت از تو افتادند خلق در هزیمت کشته شد مردم ز زلق
3 لاجرم مردم ترا دشمن گرفت کین تو در سینه مرد و زن گرفت
4 خلق را میخواندی بر عکس شد از خلافت مردمان را نیست بد
5 من هم از شرت اگر پس میخزم در مکافات تو دیگی میپزم
6 دل ازین بر کن که بفریبی مرا یا به جز فی پسروی گردد ترا
7 تو بدان غره مشو کش ساختی در دل خلقان هراس انداختی
8 صد چنین آری و هم رسوا شوی خوار گردی ضحکهٔ غوغا شوی
9 همچو تو سالوس بسیاران بدند عاقبت در مصر ما رسوا شدند