گفت از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 101

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

گفت پیغامبر ز سرمای بهار

1 گفت پیغامبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار

2 زانک با جان شما آن می‌کند کان بهاران با درختان می‌کند

3 لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کو کرد با باغ و رزان

4 راویان این را به ظاهر برده‌اند هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

5 بی‌خبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده ندیده کان بکوه

6 آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهارست و بقاست

7 مر ترا عقلیست جزوی در نهان کامل العقلی بجو اندر جهان

8 جزو تو از کل او کلی شود عقل کل بر نفس چون غلی شود

9 پس بتاویل این بود کانفاس پاک چون بهارست و حیات برگ و تاک

10 از حدیث اولیا نرم و درشت تن مپوشان زانک دینت راست پشت

11 گرم گوید سرد گوید خوش بگیر تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر

12 گرم و سردش نوبهار زندگیست مایهٔ صدق و یقین و بندگیست

13 زان کزو بستان جانها زنده است زین جواهر بحر دل آگنده است

14 بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالی کم شود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر