-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت پیغامبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار
2 زانک با جان شما آن میکند کان بهاران با درختان میکند
3 لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کو کرد با باغ و رزان
4 راویان این را به ظاهر بردهاند هم بر آن صورت قناعت کردهاند
5 بیخبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده ندیده کان بکوه
6 آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهارست و بقاست
7 مر ترا عقلیست جزوی در نهان کامل العقلی بجو اندر جهان
8 جزو تو از کل او کلی شود عقل کل بر نفس چون غلی شود
9 پس بتاویل این بود کانفاس پاک چون بهارست و حیات برگ و تاک
10 از حدیث اولیا نرم و درشت تن مپوشان زانک دینت راست پشت
11 گرم گوید سرد گوید خوش بگیر تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
12 گرم و سردش نوبهار زندگیست مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
13 زان کزو بستان جانها زنده است زین جواهر بحر دل آگنده است
14 بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالی کم شود