- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدو گفت کای مایه ی سنگ و هوش تو هیچ آگهی داری از کار کوش؟
2 که من چون همی آمدم با سپاه به ره بر یکی سنگ دیدم سیاه
3 بر او پیکری زشت کرده بپای نبشته ست بر دست او رهنمای
4 که این پیکر کوش، شاه جهان بر او آشکارا شده هر نهان
5 به گیتی ز شاهان برآورده نام رسیده فزون از سه پانصد به کام
6 به گیتی نبیند کس، آن کاو بدید که داند رسیدن بدان کاو رسید؟
7 در آن آرزویم کزآن داستان شوم آگه، ای مایه ی راستان
8 اگر هیچ آگاهی از کار اوی یکی رنجه شو، مر مرا بازگوی