-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت قاضی بس تهیرو صوفیی خالی از فطنت چو کاف کوفیی
2 تو بنشنیدی که آن پر قند لب غدر خیاطان همیگفتی به شب
3 خلق را در دزدی آن طایفه مینمود افسانههای سالفه
4 قصهٔ پارهربایی در برین می حکایت کرد او با آن و این
5 در سمر میخواند دزدینامهای گرد او جمع آمده هنگامهای
6 مستمع چون یافت جاذب زان وفود جمله اجزااش حکایت گشته بود