بگفت از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 29

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بگفت و روان کرد از دیده آب

1 بگفت و روان کرد از دیده آب گرفت آن کمرگاه جنگی غراب

2 بپوشید خفتان جهان‌پهلوان درافکند بر اسب بر گستوان

3 سوی بیشه شد همچو شیر ژیان پناهید بر داور داوران

4 یکی نعره زد همچو رعد بهار که شد آب از نعره‌اش کوهسار

5 چو آواز آن شیر پرخاشخر شنید آن دد بدرگ بدگهر

6 بجنبید از جا چو کوه بلند بیامد بر پهلو ارجمند

7 به کامش چنان آتش افروختی که از تف و دودش جهان سوختی

8 یکی حمله آورد بر سام گرد که رنگ رخ پهلوانیش برد

9 دگر باره آن پهلو سرفراز به درگاه حق برد روی نیاز

10 بنالید بر داور رهنمای که ای داور پاک ارض و سمای

11 نیاگان من اژدهاکش بدند همه پهلوانان باهش بدند

12 تو دادی به ایشان بر و یال و زور ز فر تو رخشنده شد ماه و هور

13 مرا هم ازین بهره کامی بده ز عشق پری‌دخت جامی بده

14 که بس بی‌قرارم من از عشق یار ندانم چه سازم بدان کارزار

15 همی خواهم ای داور رهنمون کزین ورطه در دم آری برون

16 ببینم رخ دخت فغفور چین که نه کفر بر من بماند و نه دین

17 بترسم کزین اژدها جان دهم نبینم رخ نازنین خودم

18 مرا دسترس ده ازین رزم و کین که تا زود پویم ره تور و چین

19 بگفت و برانگیخت مرکب ز جا روان شد سوی کشتن اژدها

20 یکی تیر زد بر سرش آن دلیر نشد کارگر تیر آن شیر گیر

21 خدنگی که کردی ز سندان گذر نشد بر تن اژدها کارگر

22 دگر باره آن اژدهای بزرگ دمان شد سوی پهلوان سترگ

23 بغرید آن دد بر او هر زمان چو رعد بهارانش بودی فغان

24 چو از تیر نومید شد سام گو بزد دست بر گرز و برداشت غو

25 چنان کوفت بر سرش آن گرز سخت کزان بیشه بی‌برگ شد بر درخت

26 عمود دگر زد به مغزش چنان که در هم شکستش همه استخوان

27 بمالید رخ پهلوان بر زمین گرفت آفرین بر جهان آفرین

28 که کردش بر آن زشت پتیاره چیر که هم اژدها بود و هم بود شیر

29 پس آنگه نشست از بر بور رنگ رسانید خود را به شه بیدرنگ

30 چو شه دید آن فر و بالای او گرفت آفرین بر بر و یال او

31 بیامد بر سام، قلواد گُرد تن و جان خود را به بالین سپرد

32 دلیران بربر همه جانفشان به هم سام یل را بدادی نشان

33 که این اژدها را بکشت از عمود سرش برتر آمد ز چرخ کبود

34 دگرباره بر یل بیاراست شاه کزان رشک بردند خورشید و ماه

35 یل شیردل سام والاگهر ز شه یافت هر گونه سیم و زر

36 یکی هفته در شهر بربر بماند به هشتم شهنشاه را پیش خواند

37 بگفتا مرا رفت باید به چین تو بر تخت با کام و شادی نشین

38 ولی در ره من همی دار گوش چو خواهم تو را ساز پیکار کوش

39 برانگیز لشکر زر بربر چو باد به یاری من شاه فرخ نژاد

40 پذیرفت شه کار برساختند عمل‌ها به ابر اندر افراختند

41 جهانجوی قلواد و فرخنده سام نشستند ابر باره تیزگام

42 ز بربر به دریا رسیدند تنگ به کشتی نشستند دو تیزچنگ

43 شه بربر از راه گردید باز ابر تخت به شاهنشهی شد فراز

44 در آنجا به کشتی درآمد چو سام تو گفتی مگر شد ورا بخت رام

45 سر بادبان رفت تا چرخ و ماه درو شادمان پهلوان سپاه

46 ز ناگه برآمد یکی تندباد که ملاح خواندیش باد مراد

47 زماهی برآورد کشتی به ماه به یک روزشان برد یک ماه راه

48 چو زان ورطه کشتی به ساحل افتاد به هامون کشیدند رخت مراد

49 بدیدند خرم یکی مرغزار به هر گوشه‌ای ناله مرغ‌زار

50 گل از عهد فیروزه برکرده سر ز آواز بلبل برآورده پر

51 همه دشت از سبزه فیروزه‌فام گرفته به روی سمن لاله جام

52 بنفشه سرافکنده در پای سرو ز شاخ صنوبر خروشان تذرو

53 درختان همه در هم آورده سر ز هر گونه میوه آورده بر

54 زبان کرده بر سرو سوسن دراز شده بلبل از سرو دستان نواز

55 چو موی سر زنگیان دم به دم شدی آب سرچشمه از باد خم

56 همه چشمه چون روی دلدار خوش هوا چون هوای رخ یار خوش

57 چو آن خرمی دید سام گزین بمالید در دم رخش بر زمین

58 پس آنگه ببوسید مرخاک را ثنا گفت مر ایزد پاک را

59 کزان آبشان برد و بیرون فکند چو گوهر ز دریا به هامون فکند

60 چو گشتند پرداخته آفرین نهادند بر مرکبان هر دو زین

61 بگشتند بر گرد آن مرغزار برآسود از گردش روزگار

62 در آن بیشه رفتند تا شب رسید جهان چادر قیر در سر کشید

63 ببودند یک شب در آن جایگاه پس آنگه نهادند سر سوی راه

64 وز آن جا دو منزل برون آمدند ز خوناب دل غرق خون آمدند

65 چو از بام گردنده چرخ بنفش شه شرق برزد درفشان درفش

66 شتابنده از دامن کوهسار تنی چند پیدا شدند از سوار

67 نهادند سوی دو آزاده روی چو غرنده شیران نخجیر جوی

68 روان سام رخ سوی قلواد کرد که بنگر همی سوی آن تیره گرد

69 که چندین سپاه از کجا می‌رسند ز چین یا ز راه ختا می‌رسند

70 کمین کرده از دامن کوهسار که از ما برآرند ناگه دمار

71 وز آن رو مرا لشکر پرخروش چو دریای چین اندر آمد به جوش

72 هم از گرد ره نعره برداشتند نه آگه که ایشان چه سر داشتند

73 بدیدند مر سام را پیش رو به دل پر غریو و به جان در گرو

74 پس پشت او گرُد قلواد بود کزان تخم گرگین میلاد بود

75 رخ آورده با یکدگر سوی راه یکی همچو خورشید و دیگر چو ماه

76 همه بوسه دادند روی زمین نهادند بر خاک راهش جبین

77 زبان برگشودند کای ارجمند به رایت سپهر برین پای‌بند

78 جهانت به کام و فلک بنده باد قضا یاور و بخت فرخنده باد

79 سپهر برین تخت‌گاه تو باد زمان و زمین در پناه تو باد

80 فلک خاکروب در خرگهت فروزنده خور شمع خلوتگهت

81 زمانه زمین بوس درگاه تو خرد رهبر و بخت همراه تو

82 فلک بر سر و دیده جایت کند ستاره روش بر رضایت کند

83 سر سرکشان خاک پای تو باد همه ورد اختر ثنای تو باد

84 نهم طاق فیروزه ایوان تو ره کهکشان سطح میدان تو

85 بدان ای گو گرد پر جنگ و تاب یل نامجو پهلو کامیاب

86 که ما بندگان شه خاوریم به خاور زمین از همه برتریم

87 شه ما درین دشت خاور زمین به نخجیر گور اندر آمد ز زین

88 جدا شد ز پشت تکاور ستور به یک بار شد بسته دام گور

89 ملک ضیمران شاه فیروزبخت که خورشید بد تاج، گردونش تخت

90 به نخجیرگه جان به یزدان سپرد ز چنگ حوادث چنین جان نبرد

91 چنین است آئین گردان سپهر که در مهر، کین است و در کینه، مهر

92 یکی راز تخت اندر آرد به خاک یکی را کند در جهان دردناک

93 یکی را به دستان درآرد ز بر یکی را به سر بر نهد تاج زر

94 یکی را برآرد ز ماهی به ماه یکی را به گاه اندر آرد ز چاه

95 یکی را به کیوان درآرد بفور یکی را ز ایوان سپارد به گور

96 منه تا توانی دل اندر جهان که ناپایدارست و نامهربان

97 به دانش کسانی که دُر سفته‌اند جهان را یکی پیره‌زن گفته‌اند

98 که خود را برآرد به هفتاد رنگ گهی بهره شهدت دهد گه شرنگ

99 خوشا آنکه دل در وفایش نبست به هر حال ازو کرد کوتاه دست

100 بدان ای جهان جوی کشورگشای که رسم قدیمست در شهرمای

101 که چون شاه ما را سرآید زمان به صحرا رویم از کهان و مهان

102 هر آن کو ز ره پیشتر در رسد به سلطانی ملک خاور رسد

103 رسیدی تو از راه صحرا کنون که دولت ترا باد هر دم فزون

104 کنون ما همه مر ترا بنده‌ایم وگر سرکشی ما سرافکنده‌ایم

105 درین ره تو ما را به پیش آمدی نه بیگانه‌ای بلکه خویش آمدی

106 همه ملک خاور به فرمان تست سران همه گوی چوگان تست

107 ولی سام را بدجگر پر ز خون دل ریشش از پرده رفته برون

108 به بازار چین قلب او کم عیار خریده ز جان زلف پرچین یار

109 ز بهر پری‌دخت سرو سهی گداپیشه خوش‌تر ز شاهنشهی

110 چه پروای شاهیش بی روی دوست رخش سوی ایشان دلش سوی دوست

111 فتاده به چین راستی کار او به خاور شده گرم بازار او

112 نیارست گفتن همی راز دل که از دیده می‌رفت پایش به گل

113 به ناکام کام دل از سر نهاد چو خورشید رخ سوی خاور نهاد

عکس نوشته
کامنت
comment