1 دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم
2 جانی که بدو زندهام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
1 زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت
2 تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت
1 آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را کرد اشارت که بیا
2 کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست جد گود فرزندکم تحقیر نیست
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند