داد جاروبی از جلال الدین محمد مولوی غزل 1095

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

داد جاروبی به دستم آن نگار

1 داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار

2 باز آن جاروب را ز آتش بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر

3 کردم از حیرت سجودی پیش او گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

4 آه بی‌ساجد سجودی چون بود گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

5 گردنک را پیش کردم گفتمش ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

6 تیغ تا او بیش زد سر بیش شد تا برست از گردنم سر صد هزار

7 من چراغ و هر سرم همچون فتیل هر طرف اندر گرفته از شرار

8 شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من شرق تا مغرب گرفته از قطار

9 شرق و مغرب چیست اندر لامکان گلخنی تاریک و حمامی به کار

10 ای مزاجت سرد کو تاسه دلت اندر این گرمابه تا کی این قرار

11 برشو از گرمابه و گلخن مرو جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

12 تا ببینی نقش‌های دلربا تا ببینی رنگ‌های لاله زار

13 چون بدیدی سوی روزن درنگر کان نگار از عکس روزن شد نگار

14 شش جهت حمام و روزن لامکان بر سر روزن جمال شهریار

15 خاک و آب از عکس او رنگین شده جان بباریده به ترک و زنگبار

16 روز رفت و قصه‌ام کوته نشد ای شب و روز از حدیثش شرمسار

17 شاه شمس الدین تبریزی مرا مست می‌دارد خمار اندر خمار

عکس نوشته
کامنت
comment