1 می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
2 پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 از کوزهگری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
2 شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شدهام کوزه هر خماری
1 گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی
2 با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
1 آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو، بر درگهِ او شهان نهادندی رو،
2 دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همیگفت که: «کوکو، کوکو؟»
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به