- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 برادرش را، کوش،در پیش خواند وز این داستان چند با او براند
2 بدو گفت تا آن گهی کآفتاب ببینی که برخیزد از روی آب
3 کرایابی از تخم جمشیدیان به دو نیم کن در زمانش میان
4 بشد کوش و بگرفت ما چین و چین به فرمان او شد سراسر زمین
5 همی رفت تا چشمه ی آفتاب سپاهی به رفتن گرفتن شتاب
6 کس او را برابر نیامد به جنگ چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ
7 بفرمود کآباد کردند شهر چنان کز بهشت است گفتیش بهر
8 ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی نهادی بدان جایگه کوش، روی
9 به هر سو که کوش و سپاهش شتافت ز جمشیدیان کودکی را نیافت
10 کرا هست پاینده یزدان پاک ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک