هین خیره از جلال الدین محمد مولوی غزل 1387

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم

1 هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم

2 زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم

3 مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم

4 هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم

5 آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم

6 تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم

7 چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم

8 برف آب را بگذار هین فقاع‌های خاص بین می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم

9 هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جان بالاییم

10 بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر که چون نیم بی‌پا و سر در پنجه آن ناییم

11 گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم

12 ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم

13 من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم

عکس نوشته
کامنت
comment