-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای حیات دل حسامالدین بسی میل میجوشد به قسم سادسی
2 گشت از جذب چو تو علامهای در جهان گردان حسامی نامهای
3 پیشکش میآرمت ای معنوی قسم سادس در تمام مثنوی
4 شش جهت را نور ده زین شش صحف کی یطوف حوله من لم یطف
5 عشق را با پنج و با شش کار نیست مقصد او جز که جذب یار نیست
6 بوک فیما بعد دستوری رسد رازهای گفتنی گفته شود
7 یا بیانی که بود نزدیکتر زین کنایات دقیق مستتر
8 راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست
9 لیک دعوت واردست از کردگار با قبول و ناقبول او را چه کار
10 نوح نهصد سال دعوت مینمود دم به دم انکار قومش میفزود
11 هیچ از گفتن عنان واپس کشید هیچ اندر غار خاموشی خزید
12 گفت از بانگ و علالای سگان هیچ واگردد ز راهی کاروان
13 یا شب مهتاب از غوغای سگ سست گردد بدر را در سیر تگ
14 مه فشاند نور و سگ عو عو کند هر کسی بر خلقت خود میتند
15 هر کسی را خدمتی داده قضا در خور آن گوهرش در ابتلا
16 چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم من مهم سیران خود را چون هلم
17 چونک سرکه سرکگی افزون کند پس شکر را واجب افزونی بود
18 قهر سرکه لطف همچون انگبین کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
19 انگبین گر پای کم آرد ز خل آیند آن اسکنجبین اندر خلل
20 قوم بر وی سرکهها میریختند نوح را دریا فزون میریخت قند
21 قند او را بد مدد از بحر جود پس ز سرکهٔ اهل عالم میفزود
22 واحد کالالف کی بود آن ولی بلک صد قرنست آن عبدالعلی
23 خم که از دریا درو راهی شود پیش او جیحونها زانو زند
24 خاصه این دریا که دریاها همه چون شنیدند این مثال و دمدمه
25 شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل که قرین شد نام اعظم با اقل
26 در قران این جهان با آن جهان این جهان از شرم میگردد جهان
27 این عبارت تنگ و قاصر رتبتست ورنه خس را با اخص چه نسبتست
28 زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند بلبل از آواز خوش کی کم کند
29 پس خریدارست هر یک را جدا اندرین بازار یفعل ما یشا
30 نقل خارستان غذای آتش است بوی گل قوت دماغ سرخوش است
31 گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکر و حلوا بود
32 گر پلیدان این پلیدیها کنند آبها بر پاک کردن میتنند
33 گرچه ماران زهرافشان میکنند ورچه تلخانمان پریشان میکنند
34 نحلها بر کو و کندو و شجر مینهند از شهد انبار شکر
35 زهرها هرچند زهری میکنند زود تریاقاتشان بر میکنند
36 این جهان جنگست کل چون بنگری ذره با ذره چو دین با کافری
37 آن یکی ذره همی پرد به چپ وآن دگر سوی یمین اندر طلب
38 ذرهای بالا و آن دیگر نگون جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
39 جنگ فعلی هست از جنگ نهان زین تخالف آن تخالف را بدان
40 ذرهای کان محو شد در آفتاب جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
41 چون ز ذره محو شد نفس و نفس جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس
42 رفت از وی جنبش طبع و سکون از چه از انا الیه راجعون
43 ما به بحر تو ز خود راجع شدیم وز رضاع اصل مسترضع شدیم
44 در فروغ راه ای مانده ز غول لاف کم زن از اصول ای بیاصول
45 جنگ ما و صلح ما در نور عین نیست از ما هست بین اصبعین
46 جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول در میان جزوها حربیست هول
47 این جهان زن جنگ قایم میبود در عناصر در نگر تا حل شود
48 چار عنصر چار استون قویست که بدیشان سقف دنیا مستویست
49 هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر استن آب اشکنندهٔ آن شرر
50 پس بنای خلق بر اضداد بود لاجرم ما جنگییم از ضر و سود
51 هست احوالم خلاف همدگر هر یکی با هم مخالف در اثر
52 چونک هر دم راه خود را میزنم با دگر کس سازگاری چون کنم
53 موج لشکرهای احوالم ببین هر یکی با دیگری در جنگ و کین
54 مینگر در خود چنین جنگ گران پس چه مشغولی به جنگ دیگران
55 یا مگر زین جنگ حقت وا خرد در جهان صلح یک رنگت برد
56 آن جهان جز باقی و آباد نیست زانک آن ترکیب از اضداد نیست
57 این تفانی از ضد آید ضد را چون نباشد ضد نبود جز بقا
58 نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر که نباشد شمس و ضدش زمهریر
59 هست بیرنگی اصول رنگها صلحها باشد اصول جنگها
60 آن جهانست اصل این پرغم وثاق وصل باشد اصل هر هجر و فراق
61 این مخالف از چهایم ای خواجه ما واز چه زاید وحدت این اعداد را
62 زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
63 گوهر جان چون ورای فصلهاست خوی او این نیست خوی کبریاست
64 جنگها بین کان اصول صلحهاست چون نبی که جنگ او بهر خداست
65 غالبست و چیر در هر دو جهان شرح این غالب نگنجد در دهان
66 آب جیحون را اگر نتوان کشید هم ز قدر تشنگی نتوان برید
67 گر شدی عطشان بحر معنوی فرجهای کن در جزیرهٔ مثنوی
68 فرجه کن چندانک اندر هر نفس مثنوی را معنوی بینی و بس
69 باد که را ز آب جو چون وا کند آب یکرنگی خود پیدا کند
70 شاخهای تازهٔ مرجان ببین میوههای رسته ز آب جان ببین
71 چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود آن همه بگذارد و دریا شود
72 حرفگو و حرفنوش و حرفها هر سه جان گردند اندر انتها
73 ناندهنده و نانستان و نانپاک ساده گردند از صور گردند خاک
74 لیک معنیشان بود در سه مقام در مراتب هم ممیز هم مدام
75 خاک شد صورت ولی معنی نشد هر که گوید شد تو گویش نه نشد
76 در جهان روح هر سه منتظر گه ز صورت هارب و گه مستقر
77 امر آید در صور رو در رود باز هم از امرش مجرد میشود
78 پس له الخلق و له الامرش بدان خلق صورت امر جان راکب بر آن
79 راکب و مرکوب در فرمان شاه جسم بر درگاه وجان در بارگاه
80 چونک خواهد که آب آید در سبو شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
81 باز جانها را چو خواند در علو بانگ آید از نقیبان که انزلوا
82 بعد ازین باریک خواهد شد سخن کم کن آتش هیزمش افزون مکن
83 تا نجوشد دیگهای خرد زود دیگ ادراکات خردست و فرود
84 پاک سبحانی که سیبستان کند در غمام حرفشان پنهان کنند
85 زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی پردهای کز سیب ناید غیر بوی
86 باری افزون کش تو این بو را به هوش تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
87 بو نگهدار و بپرهیز از زکام تن بپوش از باد و بود سرد عام
88 تا نینداید مشامت را ز اثر ای هواشان از زمستان سردتر
89 چون جمادند و فسرده و تنشگرف میجهد انفاسشان از تل برف
90 چون زمین زین برف در پوشد کفن تیغ خورشید حسامالدین بزن
91 هین بر آر از شرق سیفالله را گرم کن زان شرق این درگاه را
92 برف را خنجر زند آن آفتاب سیلها ریزد ز کهها بر تراب
93 زانک لا شرقیست و لا غربیست او با منجم روز و شب حربیست او
94 که چرا جز من نجوم بیهدی قبله کردی از لئیمی و عمی
95 تا خوشت ناید مقال آن امین در نبی که لا احب الا فلین
96 از قزح در پیش مه بستی کمر زان همی رنجی ز وانشق القمر
97 منکری این را که شمس کورت شمس پیش تست اعلیمرتبت
98 از ستاره دیده تصریف هوا ناخوشت آید اذا النجم هوی
99 خود مؤثرتر نباشد مه ز نان ای بسا نان که ببرد عرق جان
100 خود مؤثرتر نباشد زهره زآب ای بسا آبا که کرد او تن خراب
101 مهر آن در جان تست و پند دوست میزند بر گوش تو بیرون پوست
102 پند ما در تو نگیرد ای فلان پند تو در ما نگیرد هم بدان
103 جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست که مقالید السموات آن اوست
104 این سخن همچون ستارهست و قمر لیک بیفرمان حق ندهد اثر
105 این ستارهٔ بیجهت تاثیر او میزند بر گوشهای وحیجو
106 کی بیایید از جهت تا بیجهات تا ندراند شما را گرگ مات
107 آنچنان که لمعهٔ درپاش اوست شمس دنیا در صفت خفاش اوست
108 هفت چرخ ازرقی در رق اوست پیک ماه اندر تب و در دق اوست
109 زهره چنگ مسئله در وی زده مشتری با نقد جان پیش آمده
110 در هوای دستبوس او زحل لیک خود را مینبیند از محل
111 دست و پا مریخ چندین خست ازو وآن عطارد صد قلم بشکست ازو
112 با منجم این همه انجم به جنگ کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ
113 جان ویست و ما همه رنگ و رقوم کوکب هر فکر او جان نجوم
114 فکر کو آنجا همه نورست پاک بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک
115 هر ستاره خانه دارد در علا هیچ خانه در نگنجد نجم ما
116 جای سوز اندر مکان کی در رود نور نامحدود را حد کی بود
117 لیک تمثیلی و تصویری کنند تا که در یابد ضعیفی عشقمند
118 مثل نبود لیک باشد آن مثال تا کند عقل مجمد را گسیل
119 عقل سر تیزست لیکن پای سست زانک دل ویران شدست و تن درست
120 عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ
121 صدرشان در وقت دعوی همچو شرق صبرشان در وقت تقوی همچو برق
122 عالمی اندر هنرها خودنما همچو عالم بیوفا وقت وفا
123 وقت خودبینی نگنجد در جهان در گلو و معده گم گشته چو نان
124 این همه اوصافشان نیکو شود بد نماند چونک نیکوجو شود
125 گر منی گنده بود همچون منی چون به جان پیوست یابد روشنی
126 هر جمادی که کند رو در نبات از درخت بخت او روید حیات
127 هر نباتی کان به جان رو آورد خضروار از چشمهٔ حیوان خورد
128 باز جان چون رو سوی جانان نهد رخت را در عمر بیپایان نهد