1 هان ای دل خسته روز مردانگیست در عشق توم چه جای بیگانگیست
2 هر چیز که در تصرف عقل آید بگذار کنون که وقت دیوانگیست
1 مقریی میخواند از روی کتاب ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
2 آب را در غورها پنهان کنم چشمهها را خشک و خشکستان کنم
1 عاقلی بر اسپ میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار
2 آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رماند مار را فرصت نیافت
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو