- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی
2 جان شیرین تو در قبضه و در دست من است تن بیجان چه کند گر تو ز تن بگریزی
3 گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی
4 چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم بستم و میکشمت چون ز رسن بگریزی
5 بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
6 چون گرفتار منی حیله میندیش آن به که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
7 تو که قاف نهای گر چو که از جا بروی تو زر صاف نهای گر ز شکن بگریزی
8 جان مردان همه از جان تو بیزار شوند چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
9 تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی
10 من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
11 تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
12 نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی