1 موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
2 جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
3 دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین
4 دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
5 از در دل درشدم امروز دیدم حال او زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
6 گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های از فراق ماه روی همنشان همنشین