1 خوبرویان چون به سلطانی علم بالا کشند شیر مردان را به زیر تیغ جانفرسا کشند
2 جان کنان شب زنده دارند اهل عشق و در سخن صبح وار از آفتاب خود دمی بالا کشند
3 پیر عاشق پیشه ام، به کاین مصلای مرا خدمتی را زیر پای شاهد رعنا کشند
4 بسکه از رفتار خوش پای تو در جانم نشست رخنه گردد جانم، ار خار ترا از پا کشند
5 از کرشمه لام الف کن زلف را بالای خویش تا از آن بر نام هر مهروی نام لاکشند
6 وصل من این بس که خون من بریزند و ز خون نقش من با نقش آن صورتگران یکجا کشند
7 با وجود خویشتن ما را دویی باشد، لیک باک نبود گر کسان اره به فرق ما کشند
8 خسته حال خسرو از شیرینی عیش و نشاط برکشیدی راست همچون هسته کز خرما کشند