1 ای خوش آن وقتی که ما را دل به جای خویش بود کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
2 در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
3 خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
4 چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
5 من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
6 دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
7 ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
8 یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
9 از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
10 بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود