1 میرود یار و مرا آزار میماند به دل وایِ مسکینی کِش آن رفتار میماند به دل
2 زیستن دشوار میبینم که از غمزه مرا اندکاندک هر زمان آزار میماند به دل
3 پند میگویی، ولی معذور داری دوست، زانک دل پریشان دارم و دشوار میماند به دل
4 گر شود، جانا، دلم زیر و زبر بر حق بود زان که زلف تو نه بر هنجار میماند به دل
5 وه که جانم بر لب آمد، چند بیخوابی کشم کاندکش میبینم و بسیار میماند به دل
6 گر نخواهی کشتنم غمزه زنان زین سو میا کان مژه هرشب مرا چون خار میماند به دل
7 این هم از بخت است کِت در دل نباید گفت من ورنه از خسرو همین گفتار میماند به دل