- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سرِ داستان آفرینِ خدای که او کرد گردونِ بپای
2 جهان کرد روشن به خورشید و ماه برآور روز از شبان سیاه
3 به شش روز از این سان جهان آفرید به سنگ اندر آتش نهان آفرید
4 بهار آفرید از پس ماه دی شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
5 جهان را به نزدیک او جاه نیست ز رازش همانا کس آگاه نیست
6 که چون کوش را بر نشاند به گاه نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
7 از این کار مر هر که را آگهی ست دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
8 که آن کام کاندر جهان کوش راند نه کس راند و نه نیز چندان بماند
9 کرا دید در پنج سیصد به سال همه سال با شادکامی و مال
10 سرانجام خاکش فرو خورد خوار همین است راه و همین است کار
11 چو رازش بخوانی بمانی شگفت خردمند از این، پند شاید گرفت
12 جهاندیده گوید چنان کِم شنید که ضحاک چون کوش را برکشید
13 سوی چین فرستادش از باختر بدو داد خاور زمین سربسر
14 بدو گفت هر جا که یابی نشان ز فرزند جمشید از آن بیهشان
15 چنان کن کز ایشان بر آری دمار که هستند دژخیم و بد روزگار
16 بدان گه که کردم من او را تباه چنین گفت ما را ز پیش سپاه
17 که آید یکی شهریاری پدید که کین من از تو بخواهد کشید
18 چنان کرد باید که اندر جهان نماند کس از تخمه ی گمرهان
19 مکن کودک خُرد از ایشان رها که مار است از آغاز کرد، اژدها
20 چو دشمن به دشمن ندارد کسی به فرجام از او رنج بیند بسی
21 ز دشمن نیاید تو را دوستی وگر باوی از خون و از پوستی
22 زبانی فریبنده دارد نخست ولیکن دلش باز جویی درست
23 زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی بگسترده چون دام، آهرمنی
24 اگر دست یابد بفرسایدت وگر لابه سازی نبخشایدت
25 چو آمد به چین کوش و با او سپاه نشان جست از ایشان همی چندگاه
26 همه بیشه و کوه و دریا بجُست از ایشان ندید او نشانی درست