- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الهی به یکتایی وحدتت بزخاری قلزم رحمتت
2 به پیدایی ذات پنهان تو به گیرایی ذیل احسان تو
3 به عشقت، کز آن درد جان پرور است به دردت، کز آن فکر من لاغر است
4 به یادت کز آن گشته هر جزو، کل به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
5 به حفظت، که مرغ هوا را پر است به جودت که نخل دعا را براست
6 به علمت، که همخانه رازهاست به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
7 به حمدت، که سرمایه دولت است به شکرت، که سرچشمه نعمت است
8 به احمد، شفیع سیاه و سفید کزو پشت بر کوه دارد امید
9 شفیعی که گردد اگر عذرخواه زند غوطه در بحر بخشش گناه
10 کی افتادگی را پسندد به ما؟ که بر سایه خود ندارد روا!
11 ز سایه فگندن، فزون پایه اش ولیکن جهانیست در سایه اش
12 چنان بر جهان سایه او نشست که افتاد بر طاق کسری شکست
13 شق خامه، کی باشد او را هنر که سازد به انگشت شق قمر؟!
14 ز بس حسرت آن کف ارجمند قلمها به سینه الف میکشند
15 به مهر سپهر ولایت علی کزو ظلمت کفر شد منجلی
16 امامی که بی نشأه مهر او نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
17 نه قهرش همین فتح خیبر نمود که مهرش بسی قلعه دل گشود
18 به شمشیر آن شاه والاگهر جدا شد حق و باطل از یکدگر
19 نبی و علی، هردو نسبت بهم دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
20 دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
21 قلم وار بردند از آن سر بسر که مو در میانشان نگنجد مگر
22 خط شرع گردیده ناخوان از آن که گنجیده غیری چو مو درمیان
23 به زهرای ازهر، محیط شرف که او بود هم گوهر و هم صدف
24 گهر بود، دریای اسرار را صدف، یازده در شهوار را
25 بحق جگر پاره او حسن کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
26 ز یاقوت، خون از سر کان گذشت که لعلش زمرد به الماس گشت
27 ز الماس تا آن خطا سر زده است به خود از رگ خویش خنجر زده است
28 به جرمی که الماس از خویش دید عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
29 به سرو ریاض شهادت، حسین که از وی جهانیست در شور و شین
30 شهیدی که تا صبحگاه جزا به خون غلتد از وی دل و دیده ها
31 گل صبح، در ماتمش سینه چاک شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
32 بود هر دل و سینه یی زآن عزا شهیدی جدا، کربلائی جدا
33 دگر شهد ما زهر بادا به کام شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
34 به سجاد نور جبین وجود که از چشم او، ابر آموخت جود
35 دلش از آتش خوف، دایم کباب شب و روز چشمش چو نرگس در آب
36 از آن اشک را بر سر چشم جاست که با دیده پاک او آشناست
37 از آن دلنشین است غم اینچنین که بوده است خاطرش همنشین
38 چنان بود تسلیم در بند غم که نگسست تار سرشکش ز هم
39 خوشا طالع اشک ریزان او که از دست نگذاشت دامان او
40 به باقر ثمین گوهر بحر دین که نازد باو آسمان و زمین
41 ز دلها چنان ظلمت شبه رفت کزو گلشن علم، گل گل شکفت
42 به صادق شه کشور اصل و فرع بکلک بیان، چهره پرداز شرع
43 نیفتد گل صبح زان از نمو که بر خویش میبالد از نام او
44 به کاظم چراغ شبستان سوز که شب بود از سوز او رشک روز
45 ز نورش چنان یافت شب زیب و فر که شب ابره گردید و، روز آستر
46 چنان دشمن و دوست را روی داد که زنجیر هم سر به پایش نهاد
47 چو زندان او بود دار فنا سر گریه زنجیروارش به پا
48 به شاه خراسان، امام گزین که رو بر درش سوده چرخ برین
49 رخ طاقت، از خاک او پرصفا سر سجده، از درگهش عرش سا
50 به نوباوه گلشن دین، تقی که مهرش شناسد سعید از شقی
51 محیط آب از شرم انعام اوست زر جود را، سکه بر نام اوست
52 بحق نقی هادی راه دین که از نورش افروخت شمع یقین
53 کمالات اگر گلشن است، اوست آب جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
54 به یکتا در درج دین، عسکری که میبالد از وی بخود سروری
55 بخردی، بزرگی از او یافت شان بطفلی، از او بخت دانش جوان
56 مبادا سری، کان نه در پای اوست! سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
57 به مهدی هادی، امام زمان که نام خوشش نیست حد زبان
58 فروزان چراغی که گردد چو دود بگردش شب و روز چرخ کبود
59 کند صبح مشق علمداریش بدل مهر را، نیزه برداریش
60 نه خورشید و ماهست بر آسمان بود در ره او، دو چشم جهان
61 ندانم ز بس هست قدرش فزون که در پرده غیب گنجیده چون؟!
62 وجودش چراغی بفانوس دان جهانی از و روشن و، خود نهان
63 زما گردن و، طوق فرمان از و زما دست امید و، دامان ازو
64 بآب رخ جمله پیغمبران که دادن در راه دین تو جان
65 بپامردی زمره اوصیا کز ایشان بپا بود دین را لوا
66 بتقوی شعاران پر پیچ و تاب که باشند از آتش دل کباب
67 بحق شهیدان گلگون قبا که هستند باغ ترا لاله ها
68 بصحرا نوردان آگاه تو که برخود سوارند در راه تو
69 بویرانه خسبان غربت وطن که خود شمع خویشتند از سوختن
70 بخورشید چشمان عبرت نگاه که با دیده پویند سوی تو راه
71 به چابک روان ره علم دین که نبود بجز فکرشان همنشین
72 بفربه ضمیران لاغر بدن که از ضعف بالند بر خویشتن
73 به مظلومی عاجز بی پناه که بر ابر میسایدش تیغ آه
74 به کشور گشایان اقلیم درد که در جنگ خویشند مردان مرد
75 به غیرت سواران دشمن شکار که بر فرق خویشند شمشیر وار
76 به بی دست و پایان فیروز جنگ به قامت کمانان افغان خدنگ
77 به افتادگان سرافراخته به خود ساز مردان بیساخته
78 به بیدار خوابان بالین فکر به هشیار مستان سرجوش ذکر
79 به ذلت عزیزان عزلت گزین به غیبت حضوران خلوت نشین
80 به شوریدگیهای سرهای گرم به گیرندگیهای دلهای نرم
81 به درد سر ضبط خیل و رمه به آسودگیهای ترک همه
82 به جمعیت خاطر سادگی با منیت راه افتادگی
83 به دیر آشنایی مقصودها به برگشتگیهای تیر دعا
84 به خاموشی حالهای عیان به حرافی رازهای نهان
85 به باریدن ابرهای کرم به نگرفتن طبع اهل همم
86 به اجرای احکام تقدیرها به هرزه در آیی تدبیرها
87 به پرباری نخل آزادگی به پرکاری صفحه سادگی
88 به دلسوزی حسرت دردمند به غمخواری تلخ گویی پند
89 به شیرین زبانی عذر خطا به خوش خویی بخشش جرم ها
90 به صحرادویهای فصل بهار به روشندلیهای شبهای تار
91 به گلگونی چهره زرد عشق به شیرینی تلخی درد عشق
92 به تمکین سرشار حسن و جمال به بی لنگریهای شوق وصال
93 به دلچسبی لذت یادها به بالا بلندی فریادها
94 به بی طاقتی های طغیان درد به جانسوزی آتش آه سرد
95 به فرمان روایان حکم جمال به حیرت نگاهان بزم وصال
96 به آوارگی های رسم حیا به بی صاحبی های ملک وفا
97 به خون گرمی لاله رنگ شرم به دلچسبی گفتگوهای نرم
98 به شوریدگی های صوت هزار به دیوانگی های جوش بهار
99 به اوراد آب و بتسبیح گل به سجاده سینه و مهر دل
100 به چشم تر گلشن از ژاله ها به دلسوزی بلبل از ناله ها
101 به خونباری دیده نوبهار به پرخونی دامن کوهسار
102 به جوش گل و طبخ آب و هوا به هیزم کشی های نشو و نما
103 به شبخیزی شبنم پاکزاد به بیدار تخم خاکی نهاد
104 به پیچانی و طره تابها به غلتانی ناله آب ها
105 به گفتار رعد و، به کردار ابر به بی تابی درد و تمکین صبر
106 به شرم خموشی، به نطق کلام به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
107 به تسبیح سیاره و، مهر و مهر سجود زمین و رکوع سپهر
108 به هر ذره یی از سمک تا سما که هستند با مهر تو آشنا
109 به هر چیز و هرکس ز آثار تو که دارند راهی بدربار تو
110 که رحمی کنی بر من و زاریم به رویم نیاری گنه کاریم
111 به درگاه عفو تو پادشاه نیاورده ام تحفه یی جز گناه
112 همه غفلت و مستی آورده ام متاع تهیدستی آورده ام
113 تهیدست از آن آمدم بر درت که گیرم تو را دامن مغفرت
114 ندارم بجز خود فروشی خرید به جای عمل بسته بار امید
115 گناهم یکی باشد، امید صد به روی امیدم منه دست رد
116 سزاوار عفو تو گر نیستم دگر بنده عاصی کیستم؟!
117 به جز معصیت گر چه نندوختم مسوزم، که من خود به خود سوختم
118 کجا لایق آتشت این خس است مرا آتش رنگ خجلت بس است
119 شدم گر بسی از درت کو به کوی کنون روی آوردم، اما چه روی!
120 به سختی است چون عقده مشکلم گرو در سیاهی برد از دلم
121 چه رو از سیاهی سیه تر بسی چنین رو مبادا نصیب کسی
122 مگر گریه ام شست و شویی دهد مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
123 چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟! چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
124 چگویم از این ابر اندوه بار؟! چگویم از این دیو وارونه کار؟!
125 چگویم از این خصم فرزانگی؟! چگویم از این دشمن خانگی؟!
126 چگویم از این آتش عمر سوز؟! چگویم از این باد عصیان فروز؟!
127 چگویم از این خود سر بد گهر؟! چگویم از این لافی بیهنر؟!
128 از این آشنا روی بیگانه خو؟! از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
129 از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟! از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
130 نبوده است زشتی باین غنج و ناز ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
131 تو بخشی رهایی مگر زین عدو که من نیستم مرد میدان او
132 ذلیلم، سوی خویش را هم بده دخیلم، ز دشمن پناهم بده
133 اسیرم، مرا از من آزاد کن کریمی، دلم را بخود شاد کن
134 فقیرم، ندارم بجز احتیاج حکیمی، بکن خسته یی را علاج
135 ز سوز غمت شمع راه خودم گدای توام، پادشاه خودم
136 چو هستم گدایت، مران از درم مکن روشناس در دیگرم
137 گدای توام، دارم از خلق رو بجز درگهت نایدم سر فرو
138 رخم بر درت تا سر فخر سود ندارد کسی جز تو پیشم وجود
139 تو هستی مرا، هیچکس گو مباش محیط کرم هست، خس گو مباش
140 توام بی نیازی ده ای بی نیاز توام دستگیری کن ای کارساز
141 رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم! کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
142 که خوش سستم و سخت افتاده ام عصای جوانی ز کف داده ام
143 عصا ده مرا ز اعتقاد درست که جان سست و پا سست و عزم است سست
144 تو رحمی کن بر من تیره بخت که دل سخت و رو سخت کار است سخت
145 از این سستی و سختیم نیست باک قبول تو برداردم گر ز خاک
146 گرفتست غفلت رگ خواب من شده رفتن عمر سیلاب من
147 تو بیداریم ده، که مردم ز خواب تو معماریم کن، که گشتم خراب
148 به خوناب دل سبز کن دانه ام به سیلاب آباد کن خانه ام
149 به اشکی، دلم از غم آزاد کن خرابم، به سیلابم آباد کن
150 به مردم همه در و گوهر بده چو گوهر بمن دیده تر بده
151 چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟! بده نان خشکی و چشم تری!
152 سخن را باشک آشنا کن چنان که بی هم نگردند از دل روان
153 سخن را ز دل رهبر اشک کن به شادابی گوهر اشک کن
154 فنون سخن جمله ورزیده ام همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
155 به نطقم زبان و، به دل گوش ده سخن را اثر، درد را جوش ده
156 ز معنی دلم را اثر خیز کن حریر زبان را سخن بیز کن
157 سخن را به خلق آشنا ساز و گرم چو آب دم تیغ برا و نرم
158 به کلکم بده نرمی گفت و گو چر مغز قلم کن سخن را در او