- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
2 هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
3 به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
4 پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
5 به آبریز برد چونک خورد حلوا تن به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا
6 به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
7 دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
8 خموش باش که گر حق نگویدش که بده چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا