برو ای باد بدانسوی که از خواجوی کرمانی غزل 782

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

1 برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

2 به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

3 تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

4 در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

5 در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

6 حال آن سرو خرامان که ز من آزادست با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

7 ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

8 چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

9 آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر