- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 برو ای دل به سوی دلبر من بدان خورشید شرق و شمع روشن
2 مرو هر سو به سوی بیسویی رو که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
3 بنه سر چون قلم بر خط امرش که هر بیسر از او افراشت گردن
4 که جز در ظل آن سلطان خوبان دل ترسندگان را نیست مؤمن
5 به دستت او دهد سرمایه زر ز پایت او گشاید بند آهن
6 ور از انبوهی از در ره نیابی چو گنجشکان درآ از راه روزن
7 وگر زان خرمن گل بو نیابی چه سود عنبرینه و مشک و لادن
8 وگر سبلت ز شیرش تر نکردی برو ای قلتبان و ریش می کن
9 چو دیدی روی او در دل بروید گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
10 درآمیزد دلت با آب حسنش چو آتش که درآویزد به روغن
11 درآ در آتشش زیرا خلیلی مرم ز آتش نهای نمرود بدظن
12 درآ در بحر او تا همچو ماهی بروید مر تو را از خویش جوشن
13 ز کاه غم جدا کن حب شادی که آن مه را برای ماست خرمن
14 بهار آمد برون آ همچو سبزه به کوری دی و بر رغم بهمن
15 نخمی چون کمان گر تیر اویی به قاب قوس رستستی ز مکمن
16 زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر مثال مرهمی در کار کردن
17 خمش کن شد خموشی چون بلادر بلادر گر ننوشی باش کودن