1 بفرمود تا قارن آمد برش سر پهلوان همه لشکرش

2 بدو گفت گفتم تو را من ز پیش که از ره بتابد چنان زشت کیش

3 چو آمدش گنج و بزرگی به دست شد از گوهر خویش یکباره مست

4 بدو گفت قارن که شاه جهان ندیده ست از او آشکار و نهان

5 گناهی جز آن کاندر این چندگاه نیامد همی باز نزدیک شاه

6 بهانه همی سازد آن دیوزاد که بر کشور و مرز بردم بکار

7 وگر راست خواهی سخن راست گفت همه باختر با بهشت است جفت

8 چنان کردش آباد چون من شنود که هرگز بدین آبداری نبود

9 چو اندیشه ی شاه در دل بماند به نامه به درگاه بایدش خواند

10 اگر سر بتابد، نیاید به در به پیگار او من ببندم کمر

11 بفرمود تا رفت پوینده پیش به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش

12 چنان کز دبیران خسرو شنید همی پهلوان لب به دندان گزید