- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب تیره گیتی چو یکسان نمود برفت آتبین با سپاهش چو دود
2 به لشکرگه آمد به نزدیک کوه بخواند آن زمان کوش را از گروه
3 چو بنشست با او در آمد به راز که هست این سپاهی گران رزمساز
4 نگویی مرا تا چه چاره کنم؟ بدین کین بلا را کرانه کنم؟
5 بدین ساز و مردان و اسبان جنگ بترسم که نامم شود زیر ننگ
6 بدو کوش گفت ای سرافراز شاه میندیش از این بیکرانه سپاه
7 که ما پشت را سوی کوه آوریم همه لشکرش را ستوه آوریم
8 اگر هرچه در روی گیتی سپاه بیاید، نیابد بدین کوه راه
9 مگر کآسمانی بود کار ما بخوابد سربخت بیدار ما
10 چو فرمان پدید آمد از آسمان به کوه و به ماهون سرآید زمان
11 همانا که بر ما شمرده ست دَم نباشد به یک دم زدن بیش و کم
12 دل آتبین گشت خرسند و خوش ز گفتار آن شیردل پیرفش
13 فراوانش بستود و کردش گُسی سوی خیمه ی خویش شد هر کسی
14 از اندرز جمشید شاه آتبین پر اندیشه بودی همه سال از این
15 کجا گفت فرزند خود را به راز ز دشمن به پرهیز باشید باز
16 چنان بود باید شما را نهان که گویند کس نیست اندر جهان
17 چو آرد به روی شما روی بخت نبیره ی مرا بر نشاند به تخت
18 ز ضحاکیان کس نماند بجای شما را دهد پادشاهی خدای