1 دور شو ای عقل نادانی مکن با سبک روحان گران جانی مکن
2 عشقبازی کار بی کاران بود این چنین کار ار نمی دانی مکن
3 ای که گوئی دل عمارت می کنم ما نمی خواهیم ویرانی مکن
4 چون تو را ایمان به کفر زلف نیست دعوی دین مسلمانی مکن
5 در خماری لاف از مستی مزن بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن
6 دست وادار از سر زلف نگار خویش پابند پریشانی مکن
7 نعمت الله یار سرمستان بود دوستی با وی چو نتوانی مکن