- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر از گره زلفت جانم کمری سازد در جمع کلهداران از خویش سری سازد
2 گردون که همه کس را زو دست بود بر سر از دست سر زلفت هر شب حشری سازد
3 طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد
4 بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم یا به بتری گردد یا گلشکری سازد
5 جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد
6 این عاشق بی زر را زر نیست تو میخواهی چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد
7 تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر دیوانه بود هر کو با سیمبری سازد
8 دیری است که میسازم تا بو که بسازی تو چون توبه نمیسازی دل با دگری سازد
9 چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد