1 گر یار یار باشدت ای یار غم مخور گنجت چو دست میدهد از مار غم مخور
2 بر مقتضای قول حکیمان روزگار اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
3 دستار صوفیانه و دلق مرقعت گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
4 کارت چو شد ز دست و تو انکار میکنی اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
5 چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
6 با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
7 گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
8 چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
9 خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش وز اعتراض مردم هشیار غم مخور