گرت هست سر از جلال الدین محمد مولوی غزل 1887

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان

1 گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان وگر عاشق شاهی روان باش به میدان

2 صلا روز وصال است همه جاه و جمال است همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان

3 کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی‌جان

4 یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان

5 اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان

6 چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان

7 بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان

8 زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان

9 بجو باده گلگون از آن دلبر موزون که این دم مه گردون روان گشت به میزان

10 بنوش از می بالا لب و ریش میالا شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان

11 بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان

عکس نوشته
کامنت
comment