ز بس که عشق تو شوری به شهر از خیالی بخارایی غزل 63

خیالی بخارایی

آثار خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت

1 ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت

2 چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت

3 کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت

4 همین گشاد بس از دست دوش ساقی را که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت

5 از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت

عکس نوشته
کامنت
comment