- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
2 چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
3 کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
4 همین گشاد بس از دست دوش ساقی را که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
5 از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت