- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز گفتار او کوش شد تنگدل بزد اسب و برگشت خوار و خجل
2 چو بهری از آن بیشه ببرید راه پُر اندیشه شد مغزِ سرگشته راه
3 گر آباد جایی ست، این مرد پیر نگوید همی این سخن خیره خیر
4 همانا که دیر است تا ایدر است هم از بهر کاری به رنج اندر است
5 همی داند او راه آباد جای نباشد همی مرمرا رهنمای
6 اگر من از او بازگردم چنین زیانی نباشد مر او را از این
7 نباید که این خانه بار دگر نیابم، نیارم من این ره به در
8 گر من در این بیشه گردم هلاک چنین مرد را از هلاکم چه باک
9 از ایدر گذشتن مرا روی نیست که در بیشه بیش از تگاپوی نیست
10 بکوشم به هر چاره تا مرد پیر مگر باشد از بد مرا دستگیر
11 بگشت از ره و بر در کاخ شد چو با پیر فرزانه گستاخ شد
12 چو آواز دادش، برآمد به بام بدو گفت ای تیره دل مرد خام
13 چو بودت، چرا بازگشتی ز راه نیابی همانا همی تخت و گاه
14 بدو گفت کای مرد پاکیزه رای یکی مردمی کن مرا ره نمای
15 چه باشد مرا گر تو یاری دهی وز این بیشه ام رستگاری دهی