-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز دلها لشکری دارد سخن با تاجداران گو قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
2 ترا دو چشم جادوکش، من از دوری به مردن خوش خود ار خنجر نمی رانی، بدان خنجر گذاران گو
3 مگو با من که در کویم بلا و فتنه می بارد ز بارانم چه ترسانی، حدیث تیر باران گو
4 چه گویی این که پامال غلامانت کنم بر در به راه خویشم، ای سلطان، لگدکوب سواران گو
5 چرا هر دم همی گویی که سوز عشق بد باشد مرا در سینه دوزخ هاست این با خام کاران گو
6 جفاگر می کند بر روی او چون گویم، ای محرم ولی زانگونه کاندر گوش او افتد به یاران گو
7 غم من بشنو، ای باد و چو هست این کلبه نوحی مگو آن جا و گر گویی بسان شرمساران گو
8 تو ای کز باده عشق بتانم توبه می گویی مرا عمری ست مستم، این سخن با هوشیاران گو
9 چه گل چیند کسی کز خار ترسد، خسروا، سر نه به تیغ همچو سوسن بس حدیث گلعذاران گو