1 ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
2 نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
3 تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
4 بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد