- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از آنجا بیامد به پای حصار از آهن یکی باره بد استوار
2 یکی پیل بر برج و مرغی به سر همه پیکرش سیم و بالش ز زر
3 به همراه خورشید میگشت باز به هر ساعتی نعره میکرد ساز
4 چو مرغ دلاور بدو بنگرید یکی چرخ زد نعرهای برکشید
5 که سام نریمان تو شاد آمدی درین حصن فرخ چو باد آمدی
6 به کام دلت باد دور زمان بوی خرم از بخت و دل شادمان
7 بدو گفت شمسه که ای شیر جنگ بینداز این را به تیر خدنگ
8 ولیکن چنان کن که ناید خطا که سنگ سیه گردی ای با وفا
9 اگر بر سه تیرش نینداختی چنان دان که خود کار خود ساختی
10 که سنگ سیه گردی اندر زمان غراب سیه با تو ای پهلوان
11 سپهبد چو بشنید حیران بماند به یزدان دو دست دعا برفشاند
12 چنین گفت کای داور داوران رساننده رزق روزیخوران
13 بلند آسمان را بلندی ز تست تنومند را زورمندی ز تست
14 ز آبی کنی صورت شوخ و شنگ ز خاری گلی را دهی بوی و رنگ
15 اگر مور در دیدهاش نور تست اگر پشه در پای او زور تست
16 نباشد اگر لطف تو یاورم من خاکی از ذرهای کمترم
17 به فرت کزین عقده پر بلا شوی دستگیر من مبتلا
18 بگفت این و آنگه کمان برکشید خدنگی ز ترکش به زه برکشید
19 عقاب سبکبال چون شد ز دست خطا کرد و نامد مرادش به دست
20 غراب سیه تا به زین شد به سنگ سپهبد برفت از گل روش رنگ
21 خجل شد ز بازوی و دست و کمان پناهید بر داور داوران
22 دگر ره خدنگی به زه برنهاد بینداخت و نارفت هم بر مراد
23 غرابش بشد سنگ و خود تا به ناف دلاور به خود گفت از خود ملاف
24 به باد است هر نام کاندوختی خود از بهر خود جامهای دوختی
25 چو شمسه چنان دید حیران بماند ز دو دیدگان خون دل برفشاند
26 ز سر مغفر انداخت و دست نیاز برآورد ابر درگه بینیاز
27 همان سام برداشت دست دعا همی گفت کای داور رهنما
28 پناهم توئی ای پناه همه مرادم ده ای پادشاه همه
29 غلط رد مکن تیر من بر هدف مدد ده که یارم بیارم به کف
30 بگفت این و بر ترکش آورد چنگ برآورد تیری ز رخ رفته رنگ
31 چو سوفار بر زه بشد جایگیر رخ آورد بر داور دستگیر
32 زه و دست سوفار چون هم گرفت ستون چپ و راستش خم گرفت
33 خمی از کجی بر کج ابروش رفت کمان گوشه بر گوشه گوش رفت
34 چو بر قبضه شد خار پیکان درشت سرانگشت او را ببوسید مشت
35 جدا شد زه از شصت زهگیر او پرنده سوی مرغ شد تیر او
36 به تیر دعاگو شود مستجاب بشد راست او تیر آن کامیاب
37 چنان زد مر او را گو بیهمال که گفتی بدش چار یال و دو بال
38 ز زخم یل نامبردار شیر ز بالا نگون اندر افتاد زیر
39 فلک کر شد از بانگ آوازهاش گشوده شد آنگاه دروازهاش
40 سپهبد درآمد به دربند دژ همه رای او گشت پیوند دژ
41 نگه کرد خاکی به جوش آمده از آن گونه گونه خروش آمده
42 به نرمی به ماننده توتیا همی جوش میکرد از کیمیا
43 چو دیگی که جوشد خروشنده بود نبود آتش و خاک جوشنده بود
44 ز گرمی نیارست رفتن بدو شده سوزه آهنین اسب ازو
45 دلاور به دهلیز قلعه بماند به یزدان پناهید و نامش بخواند
46 همی گفت کای داور دادگر بدین بنده کمترین درنگر
47 مرا ز آتش و آب دادی رها وگرنه مرا جان شدی مبتلا
48 یکی چاره با خاک جوشنده کن به نیرو مرا بخت کوشنده کن
49 که بر من ازین خاک هم راه تنگ نه راه گذار و نه جای درنگ
50 ندانم ازین خاک چون بگذرم ز گرمی این آب شد پیکرم
51 بگفت و بمالید رخ بر زمین بنالید پیش جهانآفرین
52 کز آن خاک ماری برآورد سر دهان باز کرد آن دد بدگهر
53 همی آتش افشاند بر پهلوان سپر بر سر آورد مرد جوان
54 جهان پر شد از آتش خاک مار ندیده به گیتی کس این کارزار
55 به ناگه پدید آمد آنگه پری ثناگوی شد شمسه خاوری
56 کمان وز چوب و ز تیر خدنگ بیاورد در پیش یل بیدرنگ
57 بدو داد گفتا که ای مرد هش به یک تیر این مار جنگی بکش
58 نگه دار با خویش تیر و کمان که آید به کار از پی بدگمان
59 نگه دار تن را و هشیار باش شب و روز با یاد دادار باش
60 بگفت و همانگه بشد ناپدید تو گفتی ز مادر نیامد پدید
61 بپرسید از شمسه کار پری شگفتی بماندم درین داوری
62 که چون آمد این دلبر ماهرو کجا رفت دیگر به من بازگوی
63 چنین گفت کاین از طلسمات دان که برخاسته موبدان روان
64 ز نیرنگ و تدبیر و از کیمیا خردمند بر ساخت از سیمیا
65 نمودیست گر نه تن او نبود خداوند گیتی به تو این نمود
66 سپهبد کمان را بمالید دست به شاخ گوزن اندر آورد شصت
67 بپیوست پیکان زهرآبدار چو بگشاد شد بر گلوگاه مار
68 که آن مار غلطید بر روی خاک ز چرمش برآمد به گردون تراک
69 همه جوش آن خاک شد ناپدید ز گرمی و جوشش فرو آرمید
70 سپهبد بر آمد بر آن تیره خاک دل و جان بشسته ز اندوه پاک
71 به ناگه یکی قصر زرین بدید که بر چرخ گردون سرش میرسید
72 دری دید یکسر همه زر زرد ز یاقوت و فیروزه لاجورد
73 یکی قفل بر وی چون ران شتر که درگاه از آن قفل گردیده پر
74 دلاور بیازید بر قفل دست به نیرو سراسر به هم برشکست
75 درآمد در آن کاخ زر نامور در و بام او جمله از خشت زر
76 یکی تخت بنهاده فیروزه رنگ در آن تخت شاهی به فرهنگ و هنگ
77 به رخسار مانند تابنده ماه ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
78 همه تخت بالای آن شاه بود شده آسمان تخت و آن ماه بود
79 یکی لوح در پیش آویخته درو پند و اندرز آمیخته
80 نوشته به عنبر بر آن لوح بر که طهمورثم شاه فرخنده فر
81 هر آن کس که شادان بدین جا رسد به پرسیدن شاه والا رسد
82 ندارم به چیزی دگر دسترس همین پند من یادگار است و بس
83 خردمند و آزاده نیکبخت شناسد مر این را به از تاج و تخت
84 مکن بد تو با مرد آزاده جو سوی نیکوئی تاز و بد را مپو
85 که نیکی بود مر تو را دستگیر ز خود کمتران را همه دستگیر
86 به بدگوهران خود نداری امید که میوه نچیند کس از شاخ بید
87 مجو از کسی ای پسر ایمنی که نشناسد از دوستی دشمنی
88 همان راز خود را به هر کس مگوی ز نا اهل مردم تو نیکی مجوی
89 سخن را چو گوئی به دانش بسنج بدان تا زگفتار نائی به رنج
90 دو روز آمده راه نزدیک خویش دروغ است یکسر که آورد پیش
91 چو نیکی کنی پس به نیکی شناس به نیکی منه هیچکس را سپاس
92 چو باشد به بخشش تو را دسترس سپاس از جهان آفرین دان و بس
93 مباش هیچ ایمن ز مرد دو رنگ به هنگام صلح و به هنگام جنگ
94 دو رنگی نشان پلنگی بود که ناپاکی اندر دو رنگی بود
95 تو یکرنگی از شیرمردان شناس که از بد بدارند در دل هراس
96 چنان کن که از وی چو خواهی برید نباید ازو درد و رنجت کشید
97 کسی گر کند بد به خود میکند چو نیکی نبیند چه بد میکند
98 چو پیوسته شد دوستی با کسی که در دوستی پای دارد بسی
99 مزن بر خود از کار ناکرده لاف مکن هیچ رای سخن بر گزاف
100 که از لاف جز شرمساری نبود گزافه ندارد به کس هیچ سود
101 درین پرده زین بیش گفتار نیست به نیک و به بد با کسم کار نیست
102 تو را گر خرد باشد و پاک مغز همین بود بود آن قدر پند نغز
103 به گیتی چو من نامداری نبود به نزدم نیارست کس آزمود
104 مرا قهرمان خواند فرزانه مرد به طهمورثم نام شد در نبرد
105 مرا سیصد و سی و یک سال بود همالم به گیتی کسی را نبود
106 بسی دیو کشتم به پیکار و جنگ به دشمن زمانی نکردم درنگ
107 ببستم دو دست کیوشان دیو کزو بد زمان و زمین پر غریو
108 ز گیتی بدان را برانداختم جهان را از ایشان بپرداختم
109 چو گفتم که شد نوبت کار من بگیرم ز شادی یکی جام من
110 به ناگه فراز آمد امر خدا برانگیخت چون تندبادم ز جا
111 نمانده که گام دگر بسپرم و یا یک نفس بیشتر بشمرم
112 ز تختم درآورد در تیره خاک نه ترسش ز من بد نه بیم و نه باک
113 رباطیست گیتی مر او را دو در چو زین در درآئی از آن در به در
114 چو باد بهاری یکی درگذر درو توشه راه خون جگر
115 نه فرزند همراه آید نه زن چو این است گیتی دگر دم مزن
116 چو آئی همی خون خوری در جهان بجز این نباشد خورش در میان
117 یکی نغز شمشیر در روی تخت نگه کرد سالار فیروزبخت
118 نوشته دگر پیش تیغ بلند که از تست این نغز تیغ پرند
119 بببند و ز دیوان جهان پاک کن تن جادویان را ازین چاک کن
120 سپهبد به شمشیر یازید دست ببوسید و اندر میانش ببست
121 برون آمد از کاخ سام سوار کمربسته از بخت خود کامکار
122 بدو گفت شمسه که شادان بزی که پیوسته را زندگی خوش بزی
123 همین تیغ بد آنکه بابم بگفت کنون غنچههای مرادم شکفت
124 نتابد کسی پیشت اکنون به جنگ برآری دمار از نهاد پلنگ
125 به ناگه یک یپکر آمد پدید بد از پیکر او زمین ناپدید
126 سرش همچو شیر و تنش همچو کوه زمین زیر او بود یکسر ستوه
127 گرفته به دستش یکی کرنا زمانه برآمد به یک ره ز جا
128 همانگه مر آن نای روئین دمید تو گفتی که روز قیامت رسید
129 بلرزید گیتی از آن کرنای ستاده بر او یل پاک رای
130 یکی باد طوفان شد از ناگهان که پوشیده شد روی خورشید ازان
131 بیفکند دیوار آن تندباد زمانه تو گفتی مگر برفتاد
132 ز که سنگ برداشت از دیو رنگ برون کرد از مرد خفتان جنگ
133 بپیچید شمسه به دامان سام دگر همچو کاهی ربود از کنام
134 بدو گفت کای گرد روشن روان که هم شهریاری و هم پهلوان
135 بباید تن خود به صورت فکند به نیرو ز روی زمینش بکند
136 پس آنگاه این باد کمتر شود زمانه به آئین دیگر شود
137 چو بشنید سام دلاور به زور برآمد بغل برگشادش چو مور
138 بپیچید بر صورت روی شیر به نیرو درآمد گو شیرگیر
139 بنالید بر داور داوران که ای کردگار زمین و زمان
140 ز تو دارم اندر جهان فرهی ولیکن به هرکس که خواهی دهی
141 زمین و زمان زیر فرمان تست تن و جان ما جملگی زان توست
142 اگر کام دل یابم از فر تو ز دشمن همی کام یابم ز تو
143 بگیرم سر ابرها را به چنگ مر او را به گردن نهم پالهنگ
144 پریدخت را باز بینم یکی ز رویش گلی بازچینم یکی
145 اگر دشمنان را ز کین سر کشم به نیرو مر این را ز جا برکنم
146 چو بسیار نالید بر کردگار خطی دید کنده بدو استوار
147 که ای سام فرخنده پهلوان که هم بانژادی و هم نوجوان
148 بود وزن این صورت اندر شمار به سنگ جهان آمده ده هزار
149 بدین روی زورت یکی را گرای تن خود به نیروی این آزمای
150 چو برکندی این را به زور یلی از آن تو شد کشور پردلی
151 چو کردی مر او را تو از زور سست یکی درج بینی که از بهر تست
152 ز بهر عروسی و دامادیت یکی گنج بینی پی رادیت
153 چو برداشتی کام دل یافتی پس آنگه به دشمن چو بشتافتی
154 چو برخواند خندید از فر هور دگر ره به صورت درآمد به زور
155 به نیروی مردی ز جا بربکند چو یک برگ کاهش به هامون فکند
156 نگه کرد گنجی به زیر زمین بدید آن سپهدار با آفرین
157 درآمد به زیر زمین نامدار چهل خم نگه کرد اندر شمار
158 به زنجیر زر بسته بر یکدگر همه سر به سر پر ز لعل و گهر
159 یکی درج یاقوت آویخته به در و گهر بود آمیخته
160 چو بگرفت و بگشاد آن پرهنر درو دید پهلو دو دانهگهر
161 خطی دید کان دانه پربها نداند کس این را بها جز خدا
162 به میراث ما بد گهر بر گهر به بازو ببند و پدر بر پسر
163 ببندش به بازو نشان یلی که بر تو نتابد کس از پر دلی
164 بخندید و بر بازوی خود ببست برون شد ز سردابه چون پیل مست
165 نه صورت بدید و نه آهن حصار نگه کرد دشتی پر از ریگ و خار
166 همان شمسه را دید بر آفتاب که بگرفته آن مه عنان غراب
167 بر اسبان نشستند و بشتافتند همه کام گیتی به دل یافتند
168 به شمسه چنین گفت پس پهلوان نشاید که تسلیم گردد نوان
169 ز جادوگران شدید پلید عنان را بدان سو بباید کشید
170 ولیکن ز قلواد جائی نشان ندیدم از گرد گردنکشان
171 نبینم اگر هر دو را زنده من شوم پیش تسلیم شرمنده من
172 همان پیشگاه منوچهر شاه چگویم به گردان ایران سپاه