- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از آن پس چو نیروی خود دید کوش ز گنج و ز مردان پولادپوش
2 همان کان زر کآن خدای آفرید که اندر جهان هیچ شاهی ندید
3 وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه وز آن استواری و چندان سپاه
4 دلاور شد از کشور و جای و چیز به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
5 همه روز و شب گفت با خویشتن که اندر جهان نیست شاهی چو من
6 چرا بود باید همی زیردست بدین لشکر و گنج و جای نشست
7 ز شاهان که دیدندشان تاکنون نژادم فزون است و مردی فزون
8 که او با سیاهان مازندران بکوشید چندان به جنگاوران
9 فریدون به مردی ز من بیش نیست چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
10 برابر نیامد به هنگام جنگ من این بی بنان را ندادم درنگ
11 برآوردم از مرز ایشان دمار به تیغ و به زوبین زهر آبدار
12 چو اندیشه در مغز او شد دراز به ایران نیامد دگر ساو و باز
13 نه نامه فرستاد جز گاه گاه نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
14 نهانی کسی بردبیران گماشت سر از راهِ داد و درستی بگاشت
15 سر راه ایران به مردان سپرد نهانی فرستاد مردان گرد
16 اگر نامه کردی دبیری به شاه که برگشت سالار از آیین و راه
17 از این پس ندارد سر کهتری برون شد ز آیین فرمانبری
18 گرفتی و با نامه بردی برش همان گه ز تن دور کردی سرش
19 وگر شاه از او خواسته خواستی به پاسخ یکی نامه آراستی
20 که بر مرز ویران و شهر تباه هزینه کنم گر فرستم به شاه؟