-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر نامردمی بوَد که نیاریم در نظر
2 چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت معلوم می شود که یتیمی ست باخبر
3 روی چو روز عمر تو را تابدید شمع هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر
4 گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من خندید و گفت چند خری فتنه را به زر
5 گو بر فروز شمع مرادی که از خطت روزی به پیش آمده از شب سیاهتر
6 گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر