از چشم ما چو می طلبد لعل از خیالی بخارایی غزل 259

خیالی بخارایی

آثار خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر

1 از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر نامردمی بوَد که نیاریم در نظر

2 چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت معلوم می شود که یتیمی ست باخبر

3 روی چو روز عمر تو را تابدید شمع هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر

4 گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من خندید و گفت چند خری فتنه را به زر

5 گو بر فروز شمع مرادی که از خطت روزی به پیش آمده از شب سیاهتر

6 گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر

عکس نوشته
کامنت
comment