-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
2 از پایه بلند ز خود بیخبر شدن افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
3 اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
4 تا ناخن خدنگ توام بود در نظر از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
5 خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
6 واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش