1 اول طلب بخت بلندی باید وانگه ز لب تو نوش خندی باید
2 از بزم مرانم چو نشستی با غیر کای صحبت گرم را سپندی باید
1 ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال بیار ساقی جامی زباده مالامال
2 از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش درون دل گذرانند لب زند تبخال
1 زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش فکنده آتش روی تو در جهان آتش
2 برای آن که به لعل تو نسبتی دارد همی بپرورم اندر میان جان آتش
1 از من خبر ندارد، با آن که درویش جا کرده ام بسان خیال اندر آینه