آتش پریر گفت از جلال الدین محمد مولوی غزل 863

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

آتش پریر گفت نهانی به گوش دود

1 آتش پریر گفت نهانی به گوش دود کز من نمی‌شکیبد و با من خوش است عود

2 قدر من او شناسد و شکر من او کند کاندر فنای خویش بدیدست عود سود

3 سر تا به پای عود گره بود بند بند اندر گشایش عدم آن عقدها گشود

4 ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا ای فانی و شهید من و مفخر شهود

5 بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند اندر عدم گریز از این کور و زان کبود

6 هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی نحسی بود گریزان از دولت و سعود

7 بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست صلحی فکن میان من و محو ای ودود

8 آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا نی در فزایش آمد و نی رست از رکود

9 تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود

10 در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود

11 سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در نقود

12 خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست اندر نماز قامه بود آنگهی قعود

13 عمری بیازمودی هستی خویش را یک بار نیستی را هم باید آزمود

14 طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست هر جا که دود آمد بی‌آتشی نبود

15 گر نیست عشق را سر ما و هوای ما چون از گزافه او دل و دستار ما ربود

16 عشق آمدست و گوش کشانمان همی‌کشد هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود

17 از چشم مؤمن آب ندم می‌کند روان تا سینه را بشوید از کینه و جحود

18 تو خفته‌ای و آب خضر بر تو می‌زند کز خواب برجه و بستان ساغر خلود

19 باقیش عشق گوید با تو نهان ز من ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود

عکس نوشته
کامنت
comment