- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فریدون ز گفتار او گشت شاد دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
2 بفرمود نستوه را ساختن سپاهی گزید از سر تاختن
3 ز گنجش بداد آن که در خورد بود سلیح سوار دلاور چو دود
4 سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت که باد بزان گرد او درنیافت
5 از آن، تازیان آگهی یافتند سوی شاهشان تیز بشتافتند
6 چو آن آگهی سوی کنعان رسید رخش گشت ماننده ی شنبلید
7 بدانست کز بهر او تاخته ست چنان لشکری کینه کش ساخته ست
8 ز کار پدر یکسر آگاه بود که آزرده از وی دل شاه بود
9 شکسته سپاهش بدان سان دوبار که خیره شد از وی دل روزگار
10 از این راز کنعان بترسید سخت بیابان گرفت و رها کرد رخت
11 سوی حضرموت و بیابان شتافت سپهبد بیامد مر او را نیافت
12 چو بنگاه برجای بگذاشتند سپاه و سپهدار برگاشتند
13 وز آن جا به درگاه گشتند باز سپهبد چنین گفت با شاه راز
14 که کنعان به راه بیابان گریخت گریزی کجا تیر و ترکش بریخت
15 بیابان چنان کاندر او آب نیست دد و دام را اندر او خواب نیست
16 از آن راه مردم نیابد گذر نه شیر ژیان و نه مرغ به پر
17 بویژه که ناساخته شد به راه چنان دادن که در راه گردد تباه