- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فسون چشمش ار خوابم نبستی چرا چشمم چنین در خون نشستی؟
2 وگر بودی به چشمش مردمی هیچ بدینسان در به روی من نبستی
3 ور از خوبان به آسانی شدی دل ز آه عاشقان آتش بخستی
4 خوش آن وقتی که گاهی از سر ناز بدیدی سوی ما و برشکستی
5 ببازم جان که دل خود بیش از آن برد مقامر پخته ای من خام دستی
6 مؤذن چند خوانی در نمازم چه می خواهی ز چون من بت پرستی
7 بتا، گر گویمت بوسی ز لب ده مگیر این بیهده گویی ز پستی
8 ز تو یک غمزه، وز عشاق شهری ز تو یک تیر، وز عشاق شستی
9 رخت را کاش خسرو سیر دیدی که مردی و ز نادیدن برستی