خویش را در کوی بیخویشی از خواجوی کرمانی غزل 751

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خویش را در کوی بیخویشی فکن

1 خویش را در کوی بیخویشی فکن تا ببینی خویشتن بی خویشتن

2 جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان آتشی در جان هشیاران فکن

3 هر کرا دادند مستی در ازل تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

4 مرغ نتواند که در بندد زبان صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

5 باد اگر بوی تو بر خاکم دمد همچو گل برتن بدرانم کفن

6 از تنم جز پیرهن موجود نیست جان من جانان شد و تن پیرهن

7 آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام کز در دیرم براند بر همن

8 سر عشق از عقل پرسیدن خطاست روح قدسی را چه داند اهرمن

9 جز میانش بر بدن یک موی نیست وز غم او هست یک مویم بدن

10 باغبان از نالهٔ ما گومنال ما نه امروزیم مرغ این چمن

11 معرفت خواجو ز پیر عشق جوی تا سخن ملک تو گردد بی سخن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر